تو میتوانی
در یک پارک شهربازی، پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه
می کرد، که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود . بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها
کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین وسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد،
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز
به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود، تا این که پس از لحظاتی
پرسید: آقا اگر بادکنک سیاه را هم رها کنید بالا می رود؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به
روی پسرک زد و با دندان نخی که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف
بالا اوج گرفت و گفت : آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه
چیزی است که در درون بادکنک وجود دارد. [1]
پی نوشت : نرم افزار نیشها و نوش ها، سایت اسک دین دات
کام