دعای حضرت زهرا سلام الله علیها برای همسایه
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۱۱ ب.ظ
صدای گریه می آمد. فکر کرد خواب می
بیند. آهسته پلک هایش را باز کرد. اتاق تاریک بود. نیم خیز شد. برادر کوچکش
خوابیده بود. مادر نبود. مهتاب به گوشه ای تابیده بود. صدای گریه بلندتر
شد. کسی ناله می کرد، شبیه صدای مادر بود. شاید برای مادر اتفاقی افتاده
بود. فوری پرده سبز را کنار زد، برخاست و به طرف پنجره رفت.
حیاط مهتابی بود. سایه نخل روی دیوار دیده می شد. به یاد پدر افتاد. چند روز پیش با پدر بزرگ رفته بود جنگ. ترسید. فوری به سوی در رفت. چه اتفاقی افتاده؟
صدای مادر از اتاق کناری می آمد. کفش هایش را پوشید. به طرف اتاق رفت. مادر را دید. نشسته بود. دست هایش را بالا برده بود. گریه می کرد و اسم کسی را صدا می زد. جلوتر رفت. کنار در ایستاد. مادر اسم همسایه را می گفت و از خدا می خواست او را هدایت کند. می دانست که دشمن پدر بزرگ است. مادر اشک می ریخت و دعا می کرد مردانی که به جنگ رفته اند سالم برگردند. اسم یک یک همسایه ها را زمزمه می کرد.
مدتی صبر کرد. به یاد خانه خودشان افتاد. شب کمی نان خشک خورده بودند. پدر هم که رفته بود جنگ. مادر در دعاهایش بیشتر برای همسایه ها کمک می خواست.
آواز خروسی بلند شد و فکر حسن را پاره کرد. چرا مادر برای خودشان دعا نمی کرد. دوست داشت پدر را دوباره ببیند و روی شانه های پدر بزرگ سوار شود. اگر آن ها برنمی گشتند؟! کمی ناراحت شد. خروس دوباره خواند. حسن در فکر پدر بود که مادر بلند شد. در جواب او که می پرسید چرا بیدار شده است نتوانست چیزی بگوید. گفت: «مادر!»
- جان مادر!
صدای مادرش را خیلی دوست داشت. نسیم ملایمی وزید. دست گرم او را گرفت. پرسید: «مادر! چرا برای خودتان دعا نکردید؟»
فاطمه نشست. موهای نرم پسرش را نوازش کرد. با مهربانی او را در آغوش گرفت. آغوش مادر گرم بود و بوی خوشی می داد. گفت: «فرزندم! ابتدا باید به فکر همسایه بود بعد خانه خود».
حسن دو دست در گردن مادر انداخت. دلش می خواست در آغوش مادر بخوابد. بوسه مادر برایش شیرین بود. به یاد پسر همسایه رو به رویی افتاد که پدرش را در جنگ از دست داده بود. وقتی مادر او را بلند کرد تا به اتاق ببرد آرزو کرد خدا کند گرسنه نباشد. (1)
پی نوشت:
1. منبع: کشف الغمه، ج 1، ص 467 و بحارالانوار، ج 86، ص 363.
منبع: قاصدک، شماره 30، صص 37 – 36.
حیاط مهتابی بود. سایه نخل روی دیوار دیده می شد. به یاد پدر افتاد. چند روز پیش با پدر بزرگ رفته بود جنگ. ترسید. فوری به سوی در رفت. چه اتفاقی افتاده؟
صدای مادر از اتاق کناری می آمد. کفش هایش را پوشید. به طرف اتاق رفت. مادر را دید. نشسته بود. دست هایش را بالا برده بود. گریه می کرد و اسم کسی را صدا می زد. جلوتر رفت. کنار در ایستاد. مادر اسم همسایه را می گفت و از خدا می خواست او را هدایت کند. می دانست که دشمن پدر بزرگ است. مادر اشک می ریخت و دعا می کرد مردانی که به جنگ رفته اند سالم برگردند. اسم یک یک همسایه ها را زمزمه می کرد.
مدتی صبر کرد. به یاد خانه خودشان افتاد. شب کمی نان خشک خورده بودند. پدر هم که رفته بود جنگ. مادر در دعاهایش بیشتر برای همسایه ها کمک می خواست.
آواز خروسی بلند شد و فکر حسن را پاره کرد. چرا مادر برای خودشان دعا نمی کرد. دوست داشت پدر را دوباره ببیند و روی شانه های پدر بزرگ سوار شود. اگر آن ها برنمی گشتند؟! کمی ناراحت شد. خروس دوباره خواند. حسن در فکر پدر بود که مادر بلند شد. در جواب او که می پرسید چرا بیدار شده است نتوانست چیزی بگوید. گفت: «مادر!»
- جان مادر!
صدای مادرش را خیلی دوست داشت. نسیم ملایمی وزید. دست گرم او را گرفت. پرسید: «مادر! چرا برای خودتان دعا نکردید؟»
فاطمه نشست. موهای نرم پسرش را نوازش کرد. با مهربانی او را در آغوش گرفت. آغوش مادر گرم بود و بوی خوشی می داد. گفت: «فرزندم! ابتدا باید به فکر همسایه بود بعد خانه خود».
حسن دو دست در گردن مادر انداخت. دلش می خواست در آغوش مادر بخوابد. بوسه مادر برایش شیرین بود. به یاد پسر همسایه رو به رویی افتاد که پدرش را در جنگ از دست داده بود. وقتی مادر او را بلند کرد تا به اتاق ببرد آرزو کرد خدا کند گرسنه نباشد. (1)
پی نوشت:
1. منبع: کشف الغمه، ج 1، ص 467 و بحارالانوار، ج 86، ص 363.
منبع: قاصدک، شماره 30، صص 37 – 36.
- ۹۲/۱۲/۲۴