کلام شهید | |
خاطره خودش جوهر آورد و انگشتم را زد روی کاغذ. می دانست که برایم سخت است از پیشم برود. مدام می گفت : «مامان از ته دلت راضی باش ! خب؟ » آخر از ته دل راضی ام کرد و رفت. دانش آموز شهید محمد رضا رمضانی شهری |
کلام شهید | |
خاطره خودش جوهر آورد و انگشتم را زد روی کاغذ. می دانست که برایم سخت است از پیشم برود. مدام می گفت : «مامان از ته دلت راضی باش ! خب؟ » آخر از ته دل راضی ام کرد و رفت. دانش آموز شهید محمد رضا رمضانی شهری |
کلام شهید | |
خاظره جلوی مادر با ادب می نشست و می گفت: - من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟ مادر: خب معلومه! خدا رو - امام حسین علیه السلام رو بیشتر دوست داری یا خدا رو ؟ مادر: امام حسین علیه السلام رو هم برای خدا می خوام - پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین علیه السلام بشم؟! اینجوری مادرش رو راضی کرد و رفت ... رفت و فدای امام حسین علیه السلام شد |
کلام شهید | |
خاطره چند تا بسیجی داخل جیپ بودند که یهو شیمیایی زدند.همه ماسکهاشون رو در اوردند و زدند روی صورتاشون.یکی از بچه ها ماسک نداشت، همه ی بچه ها ماسکها رو در اوردند و انداختن روی زمین.هیچکی حاضر نبود ماسک بزنه,بالاخره یکی ، بقیه رو قانع کرد... لحظاتی بعد سرفه های شدیدش شروع شد.دوستاش از زیر ماسک هاشون نگاش می کردند زار زار گریه می کردند و ناله سر می دادند ... |
کلام شهید | |
خاطره بچه ها هم دست بکار شدند و شب نشده کار سنگر فرماندهی را تمام کردند، اتفاقا همان موقع هم محمود از جلسه قرارگاه برگشت، رفت و سنگر را دید ، وقتی از داخل سنگر بیرون آمد گفت: اینجا که ناقصه ، با تعجب گفتم: کجاش ناقصه گفت: برو نگاه کن می بینی، رفتم و چهار چشمی همه ی چیز ها را نگاه کردم، هر چه که لازمه ی یک سنگر فرماندهی است آنجا بود ، برگشتم و گفتم: به نظر من که نقصی نداره ، رفت و از داخل ماشین قابی بیرون آورد و به من داد؛ توی تاریکی شب به دقت نگاه کردم، دیدم عکس حضرت امام است، دوزاری ام جا افتاد که نقص چیست ، محمود گفت: سنگر فرماندهی که عکس امام نداشته باشد، ناقص است. شهید محمود کاوه |
کلام شهید | |
خاطره نصف شب پشم پشم را نمی دید؛سوار تانک ، وسط دشت. کنار برجک نشسته بودم . دیدم یکی پیاده می آید. به تانک ها نزدیک می شد، سمت دور می شد. سمت ما هم آمد دستش را دور پایم حلقه کرد. پایم را بوسید . گفت « به خدا سپرده متون » گفتم « حاج حسین ؟» گفت « هیس ! اسم نیار.» رفت طرف تانک بعدی. شهید خرازی |
کلام شهید | |
خاطره آخرین سفر او به جبهه مصادف با عملیات والفجر 9 در ارتفاعات سلیمانیه عراق بود . محمدرضا که عاشق وصال حضرت حق بود شهادت خود را پیش بینی کرده بود. در وصیتنامه اش به تاریخ 18/12/64 و تنها 5 روز قبل از شهادتش می نویسد. «حالا که وصیتنامه ام را می خوانید، دیگر دربین شما نیستم، خدایم مرا به مهمانیش فراخوانده و من هم با تمام وجود و چشمی باز و آغوشی بازتر از همیشه دعوتش را پذیرفتم و با گامهای استوار قدم در این راه نهادم، امید است که با انتخاب این راه و این هدف مقدس وظیفه ای را که بردوشم بود ادا کرده باشم .» دانش آموز شهید محمد رضا فتح آبادی |
کلام شهید | |
خاطره شهید صیاد شیرازی بعد از خوردن چایی ، یه قند اضافه آورد. وقتی سرباز اومد استکانهای خالی رو ببره ، قند رو بهش داد و گفت: این قند رو برگردون! حواست باشه توی سینی نذاری که تَر بشه ها!!! |
کلام شهید | |
خاطره وقتی مجروحان ما را همراه با اسرای زخمی به اورژانس و پست امداد می بردند و هر دو در حال خونریزی بودند و وضع وخیمی داشتند، بسیار پیش می آمد که برادران مجروح، با امدادگران بحث می کردند که اول زخم اسیر را ببندند، بعد به سراغ ایشان بیایند. |
کلام شهید | |
خاطره واقعا مددکار بود. وقتی می رفت خونه شهدا و مثلا می دید مادر شهید نشسته کنار حوض و ظرف می شوره، اونم چادرش رو می زد به کمرش و می نشست کنارش به ظرف شستن.اصلا اهل این نبود که حالا چون مددکاره و از بنیاد اومده خودش رو بگیره.حتی یه ذره تکبر تو وجودش نبود.همیشه می گفت:«مددکار واقعی کسیه که بره سراغ مردم و تو درد و رنجشون شریک بشه.مثل یه روحانی که اگه بشینه تا مردم برن سراغش،روحانی نیست.» (شهیده مریم فرهانیان) |
کلام شهید | |
خاطره سه روز بیشتر از ازدواج مون نمی گذشت.توی زیر زمین خونه ی پدرش هم ساکن بودیم. یه روز که مادرش داشت توی حیاط رد می شد، از روی خجالت سریع بلند شدم و در اتاق رو بستم.در این هنگام دیدم که عبدالرحمن با ناراحتی گفت: «بذار مادرم از جلو در اتاق رد بشه، بعد در رو ببند.» همیشه برای پدر و مادرش یه احترام خاص قائل بود. سردار شهید عبدالرحمن رحمانیان |
کلام شهید | |
خاطره عملیات والفجر 8 تموم شده بود.شب که شد ، بچه ها از فرط خستگی همه خوابشون برد اما محمد جواد و شهید سعیدی نیا نمی خوابیدن.می رفتن گالن های بیست لیتری رو پر از آب می کردند ، میذاشتن کنار سنگر بچه ها.می خواستن بچه ها برای وضوی نماز صبح راحت باشن. وقتی کارشون تموم میشد تازه محمد جواد می رفت نماز شب بخونه،اونقدر توی مناجاتاش الهی العفو می گقت که بیهوش میشد... شهید محمد جواد دو رولی |
کلام شهید | |
خاطره آمدم لب ساحل. بچه ها هنوز توی اب بودند.معبر بازه بیایین.جنازه غواص ها افتاده بود روی سیم خاردار حسن فرمانده دسته مان فریاد می زد بیایین رد شین نترسین اینا عراقی اند بچه های دسته از رویشان رد می شدند می دویدندتوی خط ... حسن نشته بود بالای سر غواص ها گریه می کرد.می گفت: اینا بچه های خودمونن هوا روشن شده بود |
کلام شهید | |
خاطره یک دفترچه کوچک داشت که همیشه همراهش بود وبه هیچ کس هم نشانش نمی داد.یک بار یواشکی آن را برداشتم ببینم داخلش چه چیزی می نویسد. فکرش را می کردم!تمام کارهای انجام شده در روزش را نوشته بود. مثل اینکه: سرکی داد زده! چه کسی را ناراحت کرده! به کی بدهکار است! و...همه را نوشته بود؛ ریزو درشت. نوشته بود که یادش باشد در اولین فرصت، صافشان کند. شهید دکتر محمد علی رهنمون |
کلام شهید | |
خاطره با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت ، نه شورای عالی دفاع . یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت « به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم « عهد کرده با خودش ، نمی آد.» گفت « نه ، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر(چمران) تنگ شده . » به ش گفتم . گفت « چشم. همین فردا می ریم.» |
کلام شهید | |
خاطره نزدیک خط دشمن گرا می دادم . گلوله ی توپ و خمپاره بود ک سوت می کشید و تند و یک ریز، مثل باران بهاری می بارید . خاکریز عراقی ها به هم ریخته بود. با دوربین نگاه کردم دو نفر، برانکار به دست، از خاکریز عراقی ها سرازیر شدند. حسن راشناختم . یک سر برانکار را گرفته بود، هی دولا راست می شد و به دو می آمد. شهید حسن باقری |
کلام شهید | |
خاطره بغض کرده بود از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می کند و عملیات را لو می دهد» شاید هم حق داشتند نه اروند با کسی شوخی داشت نه عراقی ها. اگر عملیات لو می رفت،غواص ها - که فقط یک چاقو داشتند- قتل عام می شدند.فرمانده بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد. بغض کرده بود توی گل و لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد. |
کلام شهید | |
خاطره با داخل شدن وقت نماز، رزمندگان در هر کجا که قرار گرفته بودند، بانگ برمی داشتند و به وحدانیت معبود و مقصودشان گواهی می دادند. هیچ کس هم خود را از این اعلان و ابلاغ و اظهار حق با حضور دیگری بی نیاز نمی دانست. از این روی به هنگام طلوع فجر، یکپارچه از تمام سنگرهای نگهبانی حتی در خط، طنین روح افزای تکبیر، جان های شیفته را فرا می خواند. |
کلام شهید | |
خاطره خیلی مواظب بود که اسرافی صورت نگیره.برا برنامه ای رفته بودیم کردستان بعد از فیلم برداری از منطقه به فیلم بردار گفت:چند دقیقه از فیلم باقی مونده؟فیلم بردار جواب داد: دو دقیقه شهید صیاد شیرازی گفت: حتما اون رو در جایی استفاده کن که اسراف نشه فیلم بردار هم روی جعبه نوشت: فیلم دو دقیقه خالی دارد... |
کلام شهید | |
خاطره بعضی از بیمارای آسایشگاه طوری بودن که هیچ کس حتی طاقت دیدنشون رو نداشت،چه برسه به اینکه ازشون نگهداری کنه،ولی صدیقه می رفت اونا رو می شست و کاراشون رو انجام می داد و اصلا هم از این کار ناراحت نمی شد.کلا آدم پر دل و جراتی بود،واس همین هیچ وقت دنبال کارای کوچیک و راحت نمی رفت. همیشه آخر هفته ها یا تو آسایشگاه کهریزک پیداش می کردیم یا تو بیمارستان معلولین ذهنی نارمک. (شهیده صدیقه رودباری) |
کلام شهید | |
خاطره لباس های غواصیش رو بغل کرده بود و به اسمان نگاه میکرد. گفتم چرا نشسته ای؟ پاشو بیا لباست رو بپوش. دیگه بچه ها رفتند نگاهم کرد ، لبخند زد.گفتم یالا دیگه بپوش بیا یک خمپاره شصت آمد درست همان جایی که نشسته بود |